شنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۹۵

کاروان
دره خشک و سنگلاخی که خانه ما در ان موقعیت داشت از شرق به غرب امتداد یافته بود وهمه زمستان ها آفتاب درآخرین نقطه پاین دره غروب میکرد. پدررا که حکومتی ها سالها پیش برای عسکری برده بود برای همیشه گم شده بود.تنها مادرم بود و من و خواهرو برادر کوچکتر من ومن و خواهرم تازه جوان های خانه  بودیم
دوران نوجوانی من مقارن بود با دوره ی امیر عبدالرحمان خان وجنگهایش، آنروزها چیزی بنام  رادیو را کسی نمی شناخت ما تمام خبرها را از زبان مردهای میشنیدیم که روز های افتابی در پیتاو قریه با هم قصه میکردند
جنگ در ارزگان بین سپاه دولتی و مردم ارزگان بشدت جریان داشت. در دایچوپان، تناچو وخاک ایران دولت از شورشی ها ضربه های سختی خورده بود مگر دولت مرکزی با گسیل داشتن ملیشه و اردو از قلات و اندرو غزنی بغاوتگران آن سامان را مغلوب و منکوب ساخته و هرهفته در فصل های مختلف سال ما شاهد انتقال اسیران ارزگان به  طرف کابل و غزنه بودیم. هنگام انتقال کاروان اسرا وقتی صدای شیهه ی اسپ ها و جیغ و داد سربازان بگوش میرسید همه فرار کرده پناه میگرفتند، کسی جرات تماشا ی مستقیم را نداشت ، مردها خود را نشان داده نمیتوانستند،  زنها و بچه ها از داخل خانه و از پشت شیشه های دود زده نیم رخ با تن لرزان به کاروانها نگاه میکردند واشک میریختند. درکاروانهای که از قریه ما عبور داده میشدند  تعداد صد دوصد یا کم تر و بیشتر نفررا میدیدیم که با زنجیرگردن ، کمر ، هردو دست و پاهای شان بسته و قفل شده بودند و آنها بسختی راه میرفتند. در هر کاروانی که می امدند سه نفراسپ سواربا یونیفرم هم شکل جلوکاروان حرکت میکردند که سرزنجیرقطارنیز درپاردم یکی از همین اسپ ها بسته  بود . یک سرباز نیز صندوقی را در پشت داشته وپا به پای اسپها گام برمیداشت . تعدادی سرباز های سواره و پیاده نیزدراطراف وآخرکاروان بودند و کارشان این بود که اسیران راپس میماند با قمچین و تازیانه حواله سر صورت شان بکنند. همه یونیفرم سربازان خلاصه میشد به تنها کلاه نمدی خاکستری رنگی که روی پیشانی ان یک چیزی شبیه مهر کنده شده بود . تفنگ های سه سربازی که کاروان را رهبری میکردند پخته(انگریزی) بود و تفنگ های باقی سربازها همه تاجدار. مچکی. سلطانی . دَم پُر یا چره ی بودند چند تای شان هم فقط قمچین دردست داشتند این را بزرگان میگفتند.
دریک زمستان برفی قریب به یک ونیم گزبرف همه جا را پوشانیده بود وهوا چنان بیرحمانه سرد بود که درختان وعلف های کنارجویبارازترس سردی سفید پوشیده بودند، تنه درختان بسیاری را سرما دوشاق کرده بود.
رواج دایمی این بود که در زمستان ها فاصله دوقریه را به اندازه عبور یک نفر می روفتند ولی امسال این کاراجباری ازطرف دولتی ها بود،  وقتی کاروان اسیران ارزگان را میاوردند از زیر خانه وجلو طویله ما میگذشتند.هربار که این کاروان ها ازین جا میگذشتند هردو طرف راه باریک برفی تا برف بعدی سرخ از خون بود و تا دیده میشد این خط غمگین امتداد داشت. بندی های بسته در زنجیر وقتی انتقال داده میشدند درهمان فصل کشنده برفی خیلی های شان پاپوش نداشتند.لباس های شان تکه پاره بود وجای قمچین و شلاق در بدن شان دیده میشدند وبدون استثنا بند پاهای شان خون آلود بود چون برف کنار راه ساق پاهای شان را میشارانید. اسیرانی که زخمی ، مریض یا از پا افتاده بودند رابردوش اسیران دیگرسوار میکردند، آنهای هم که میمردند را تحویل نزدیک ترین قریه میداد تا دفن شان کند.
مادرم شبها دیگ کوچک گیلی (دیشکه ) را پر شلغم کرده پخته و کنار میگذاشت اگر فردا کاروان نمیامد شلغم ها را خود ما میخوردیم و روزهای که کاروان میامد مادر پیش از آمدن کاروان انرا دور از دید دیگران با خود برده  داخل آبخور حیوانها مانده روی آنرا پوشانیده و خود به جاروب زدن گاوها سرگرم میشد. هنگامیکه کاروان را ازبین طویله ما عبور میدادند مادرم ابتدا با دقت تمام اطرافش را نگریسته وقتی میدید که سربازان متوجه نیست با عجله یکی دو تا شلغم را دردهان اسیری میگذاشت و با سرعت خودرا سرگرم کاردیگری میکرد. این کار مادر ادامه داشت و ما این را از دریچه کوچک خانه محقر خود تماشا میکردیم.
 یکی از روز های آفتابی اواسط زمستان وقتی سروصدا ی آمدن کاروان در قریه پیچید مادرم بسم الله گفته وطبق معمول رفت بیرون وظرف شلغم را زیر چادرش پنهان داشته و خودرا به طویله رسانید. آنروز من که میدانستم مادرم چکار دارد میکند نرفتم تا از پشت شیشه ماجراجویی مادرم را تماشا کنم ، دقایقی نگذشته بود که خواهرم با جیغ بلند خود آرامش مارا بهم ریخت، من و برادر کوچکم با دویش خودرا پشت شیشه خانه رسانیدیم نمیدانستم چه شده است وقتی چشمم به طویله افتاد یکی دوبارچادر(ایشل) دود زده ی مادر را دیدم که زیر پای سربازان بالا و پاین شد و دیگر نفهمیدم چه شده است.خواهرم از جیغ زدن مانده بود تنها هق هق میکرد،من هم زبانم بسته  شده بود هرچه جیغ میکشیدم صدایم بیرون نمیشد همه تنم میلرزید دستانم از سردی  کرخ شده بودند و .
کاروان ناپدید شد و یکی دونفراززنان و مردان قریه مادرم را داخل خانه انتقال داد ه روی بسترخوابانید سرو صورت مادر خونین بود نفس های سنگین میکشید و آخ پس میداد. آن شب ما گرسنه خوابیدیم و تا صبح  با آه و ناله مادر بیداری کشیده کابوس دیدیم . روز های بعد که مادرحالش بهتر شده بود برای زنان همسایه قصه میکرد که داشت شلغم را به دهان اسیران میگذاشت یکی از سربازان متوجه مادرم  شده کاروان را توقف میدهند اسیران را بطور حلقه وی روی زمین نشانیده و مادرم را جلو چشمان آنها زیر لگد، قنداق و قمچین گرفته تا توانستند زدند. مادر بعد ازآن واقعه هیچ وقت نتواست با اندام رسای که داشت راه برود،همش گوشه ی میخوابید، دیگرهیچ وقت برای ما قصه دختر پادشا و بچه وزیر را تعریف نکرد. گاهی سردرد شدید میگرفت و از بینی و دهانش خون میامد.زنان آغیل دواهای وطنی درست کرده برایش دادند، ملای قریه برایش بارها تعویذ نوشت ولی خوب نشد تا اینکه در یک عصر بارانی بهاری مردم قریه ازخانه ما حجمی رنگینی را روی شانه های شان گذاشته و باخود بردند .



هیچ نظری موجود نیست: